روایتی از زندگی شهید مهدی احمدخانی؛

سلام آقا! ببخشید من خوابیدم

12 شهريور 1396 ساعت 10:34

وقتی او را از اتاق عمل بیرون آوردند، با وجود اینکه کاملا به هوش نیامده بود مدام ذکر «یا حسین» می‌گفت به طوری که تمام کادر بیمارستان و مردمی که در راهرو بودند تحت تاثیر قرار گرفته بودند و گریه می‌کردند.


به گزارش شستون، به نقل از  دفاع پرس، شهید مهدی احمدخانی متولد 22 دی ماه سال 1341، در تهران بود. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. در جوانی به عنوان بسیجی در جبهه حضور يافت و 14 اسفند 1365، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش شهيد شد. مزار او در بهشت زهرای تهران واقع شده است. مادر شهید تعریف می‌کند: با سن کم ازدواج کرده بودم، بچه‌هایم زنده نمی‌ماندند. خصوصا پسرهایم. این باعث شماتت بعضی‌ها شده بود تا این که بالاخره روز نیمه شعبان پسرم به‌ دنیا آمد. اسمش را گذاشتیم مهدی، زنده ماند. سال ۱۳۴۱ جزو همان‌هایی بود که امام فرموده بود سربازان من توی گهواره‌اند.
رسیدن دو دوست بعد از شهادت

سال ۶۵ هم شهید شد. در عملیات کربلای پنج. از ناحیه پهلو تیر خورده بود. وقتی جنازه‌اش را آوردند با چفیه محکم پهلویش را بسته بودند. می‌گفتند خیلی از شهدای این عملیات که مهدی خط شکنش بود از ناحیه پهلو و سینه، تیر و ترکش خورده بودند.

دو ماه قبل از شهادتش تعریف می‌کرد: در سنگر با نوید نشسته بودیم. عراق پاتک زد. نوید یک‌دفعه خم شد و پهلویش را گرفت. فکر کردم مثل همیشه شوخی می‌کند. گفتم الان وقتش نیست، پاشو برویم بیرون. ولی دیدم تکان نمی‌خورد. فهمیدم شهید شده است. دستور عقب‌نشینی داده بودند. آمدم بلندش کنم و با خودم به عقب ببرم. آخر چند روز قبلش به من گفته بود مهدی اگر یک موقع شهید شدم یک وقت من را نگذاری بروی! به او گفته بودم خدا خیرت بدهد، تو سنگینی من زورم نمی‌رسد بلندت کنم و خندیدیم اما حالا شهید شده بود و من واقعا نمی‌توانستم بلندش کنم. زخمی‌ها واجب تر بودند.

نوید، همان شهید اسماعیل زاده بود از دوستان صمیمی و همکار پسرم، که الان مزارش درست کنار مزار مهدی است. چند سال پیش بالاخره جنازه‌اش را آوردند. همان روزها، خواهر مهدی خواب برادرش را دیده بود که خیلی خوشحال است. او را بغل کرده بود. می‌گفت: از خوشحالی برادرم تعجب کرده بودم که مگر چه شده که او آنقدر خوشحال است؟

بعد فهمیدم جنازه نوید را آوردند و کنار مهدی دفن کردند. آخر مهدی وقتی آمد خبر شهادت نوید را به خانواده‌اش بدهد به آنها گفته بود برمی‌گردم و جنازه‌اش را هم برایتان می‌آورم. من می‌دانم کجاست اما نتوانسته بود این کار را بکند چون منطقه در تیررس عراقی‌ها بود. دو ماه بعد هم که خودش شهید شد، اما انگار حالا از این که جنازه دوستش آمده بود خیلی خوشحال بود.

سلام آقا! ببخشید من خوابیدم

مادر می‌دهد: روز آخری که می‌خواست برود تا دم در با او رفتم و با او روبوسی کردم. همینکه چند قدم رفت خواستم ظرف آب را بردارم پشت سرش بریزم که دیدم نیست. هرچه نگاه کردم در آن کوچه طولانی مهدی را ندیدم. انگار پر زده بود و رفته بود. فهمیدم این رفتن دیگر برگشتی ندارد.

پدر شهید تعریف می‌کند: روزی که ترکش خورده بود و او را برای عمل جراحی برده بودند، دکترش می‌گفت تا حالا چنین چیزی ندیده بودم وقتی بیهوش بود یک دفعه دیدم دستش را گذاشت روی سینه‌اش و گفت: سلام آقا! ببخشید من خوابیدم.

وقتی او را از اتاق عمل بیرون آوردند، با وجود اینکه کاملا به هوش نیامده بود مدام ذکر یا حسین می‌گفت به طوری که تمام کادر بیمارستان و مردمی که در راهرو بودند تحت تاثیر قرار گرفته بودند و گریه می‌کردند.

حسرت خداحافظی آخر

خواهر شهید تعریف می‌کند: روزی که از جبهه آمد تا خبر شهادت نوید را به خانواده‌اش بدهد، چون جنازه‌اش نیامده بود، منصرفش کردند. خواست که برگردد. خداحافظی کرد و رفت اما نمی‌دانم چطور شد که به خانواده شهید نوید، اطلاع دادند و او ماند تا در مراسمش شرکت کند.

وقتی از مراسم به خانه برگشت، من مشغول جارو کردن بودم. ناگهان دیدم مهدی در راهرو ایستاده است. آنقدر خوشحال شدم که انگار نه انگار تازه دیدمش. روزی هم که خواست برود روزی بود که من، باید به مدرسه می‌رفتم. خواستم از خواب بیدارش کنم و با او خداحافظی کنم اما دلم نیامد. گفتم مثل همیشه می‌رود و می‌آید.

رفت و آمدش برایمان عادی شده بود. مدرسه‌ام دور بود. نزدیک مدرسه که رسیدم پشیمان شدم. خواستم برگردم ولی دیدم اگر دیر شود دیگر به مدرسه راهم نخواهند داد. هنوز حسرت آن خداحافظی روی دلم مانده است. کاش برگشته بودم.

حدود دو ماه گذشته بود. یک روز رفتم توی اتاقش و برای اولین بار کنجکاوی کردم. پاکتی که در بسته بود و جوری در کتابخانه‌اش گذاشته بود تا دیده شود، بازش کردم. داخلش یک عکس با لباس سپاه بود؛ در سایز بزرگ. همه چیز دستم آمد ولی نمی‌خواستم همه چیز را باور کنم.

حق ندارید گریه کنید؛ لیاقت پسرم شهادت بود

یک شب خواب مهدی را دیدم. کنار در مسجد پیغمبر (ص)، که پایگاه بسیجشان بود، مشغول بستن حجله بود برای خودش. خیلی خوشحال بود و لبخند رضایت بخشی به لب داشت.

یکی دو روز بعد، خبر شهادتش را آوردند. وقتی خبر شهادتش را شنیدم دیگر توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم. ناگهان پاهایم سست شد و روی زمین افتادم. بقیه خواهرانم هم گریه می‌کردند. همانجا بود که مادرم گفت: حق ندارید گریه کنید. معلوم بود شهید می‌شود. لیاقت پسرم همین بود. همیشه در جبهه بود و چند بار هم زخمی شده بود.

یک روز به خانه‌ یکی از خواهراش رفته بود. خیلی گریه کرده بود. به او گفته بود تو را به خدا دعا کن شهید شوم. قبل از رفتنش هم انگار خبر شهادتش را از بالا گرفته بود. به شوهر خاله‌اش گفته بود من این بار دیگر برنمی‌گردم...

در جبهه هم به دوستانش غذا داده بود و به آنها گفته بود فردا نگویید شام عروسی ندادی این‌ هم شام من...!!!
در ادامه وصیت نامه این شهید آمده است:

«بسم الله الرحمن الرحیم

انا لله و انا الیه راجعون

خدایا!

با صنع تو هر مورچه رازی دارد

با شوق تو هر سوخته سازی دارد

ای خالق ذوالجلال نومید مکن

آن را که به درگهت نیازی دارد

خدایا شکر و سپاس که پوشانیدی از دیگران اشتباهاتم را و عزت و آبرو بخشیدی مرا.

معبودا! بی‌کس و تنها با کوله‌باری از گناه چه کنم؟

خدایا! غیر از در خانه تو کدامین در را بزنم؟ تو نیز اگر راهم ندهی و از من روی گردانی به که روی بیاورم؟

بارالها! خودت گنهکاران را خطاب کردی و باز خواندی و به آنها وعده مغفرت دادی، سزاوار نیست که بنده روسیاهی را که با دلی شکسته به در خانه تو روی آورده جواب کنی.

معبودا من روسیاهم با این همه بار گناه که پیش تو آبرویی ندارم خدایا اهل بیت محمد(ص) را پیش تو واسطه قرار دادم، دستم گیر که جز تو پناهی ندارم‌.

خدایا هرچند که من گنهکارم اما تو غفاری، هرچند من زشتکارم اما تو ستاری، سزاوار است که از خطاهای من نگذری؟!

بارالهی، در این دنیا لطف و کرمت شامل حالم گردیده و از تو می‌خواهم که در آن دنیا هم لطفت را شامل حالم کن و به فضل و کرمت گناهانم عفو کن و مرا بیامرز.

هر روز من از روز پسین یاد کنم

بر درد گنه هزار فریاد کنم

از ترس گناه خود شوم غمگین باز

از رحمت تو خاطر خود شاد کنم

بارالهی، خودت در قرآن فرمودی «آنان که می‌خرند آخرت را به زندگانی دنیا و کسی که پیکار کند در راه خدا پس کشته و یا پیروز گردد می‌دهم بدو پاداش گران»

خدایا! من هم به عشق دیدار تو و اهل بیت محمد(ص) پا به جبهه گذاشتم.

خدایا! مرا به جز تو امیدی نیست و جز تو مرا معشوق و مرادی نیست. خودت را معشوق ترین من قرار بده، و عاشق‌ترین خویش، بار الهی مبادا مرا ناامید سازی.

در عشق تو من کیم که در منزل من

از وصل رخت گلی دمد بر گل من

این بس نبود ز عشق تو حاصل من

کاراسته‌ی وصل تو باشد دل من

خدایا درد عاشقان را تو دردمندی

مرا تا باشد این درد نهانی

تو را جویم که درمانم تو دانی

بارالهی با دلی شکسته اینطور با تو سخن می‌گویم، این دل شکسته را جز با دستهای مهربان تو درمانی نیست. خدایا چشمانم، در انتظار دیدار توست، «طلب جانم کن که دیگر طاقت دوری‌ تو را ندارم.»

در این لحظات آخر لازم دیدم که چند کلمه را به خانواده خود نوشته باشم.

پدر و مادر عزیزم!

از اینکه شما را در این موقعیت تنها گذاشتم عذر می‌خواهم. خب دیگر تکلیفی است که اسلام و خون شهدا بر گردنمان گذاشته‌اند و باید آن را ادا کرد.

پدر و مادر عزیزم این لحظات زمان آزمایش است و خداوند بر ما منت نهاده و می‌فرماید:

«هر آیینه می‌آزماییم شما را به چیزی چند از ترس و گرسنگی و کاهش مال‌ها و جان‌ها و میو‌ه‌ها و مژده ده به صبرکنندگان» قرآن کریم بشارت داده به کسانی که از این آزمایشات سرافراز بیرون آیند.

این راهی است که باید رفت و اگر در این راه به شهادت رسیدیم که چه بهتر، چرا که مرگ حق است و خوشا به حال کسانی که جان خود را در این راه داده و به شهادت رسیدند و به خدمت حضرت اباعبدالله الحسین مشرف شده و ان‌شاءالله که خداوند این بنده حقیر و گناهکار را در صف شهدا قرار دهد.

مادر! ما رفتیم به جبهه به اتفاق بچه‌ها انتقام آن سیلی که به صورت خانم فاطمه زهرا(س) که در جبهه‌ها در حق ما مادری می‌کند را از این کفار بگیریم چرا که اینها از نسل همان نانجیب می‌باشند تا در روز محشر در مقابل رسول خدا و آقا امیرالمومنین و حضرت سیدالشهداء اباعبدالله‌الحسین و فرزندانش روسفید باشیم.

ان شاالله که شفاعتشان در قیامت شامل حالم شود.

پدر و مادر عزیزم!

نکته‌ مهمی که باید آوری کنم این است که در تمام کارها توکلتان به خداوند قادر متعال باشد و وفا کنید به آن پیمانی که با امام امت بسته‌ایم و قدر این نعمت خدادادی را بدانید و تا آخرین لحظات دست از این مرد بزرگوار برندارید. در غیر اینصورت به‌علت ندانستن قدر این نعمت، دچار عذاب سختی از جانب خداوند خواهیم شد.

وصیّتی که به خواهرانم دارم این است که سعی کنید نمازهای خود را سروقت بجای آوردید. قرآن زیاد بخوانید و فرزندان خود را چنان بار بیاورید که مفید به حال اسلام و مسلمین باشند.

در آخر از شما پدر و مادر عزیزم و کلیه اعضای خانواده، دوستان و فامیل‌ها، آشنایان حلالیت می‌طلبم و در ضمن به بچه‌های مسجد بگویید که در سر نمازها و دعاها و مجالس عزاداری که شرکت می‌کنند به فکر این بنده حقیر و گنهکار باشند و برایم دعا کنند.

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار

والسلام

مهدی احمدخانی ۶۵/۱۲/۹»

انتهای پیام/


کد مطلب: 8586

آدرس مطلب: https://shastoon.ir/news/8586/سلام-آقا-ببخشید-خوابیدم

شستون
  https://shastoon.ir